Wednesday, December 31, 2003
● ● ●
Happy New Year 2004
Bonne Année 2004
سال نو 2004 مبارك
□ Atilopatil @ :
15:47 : #
● ● ● خب ... اينم از فايل Flash كه قولش رو داده بودم...
My Immortal
Evanescence
لطفا با righ click و save target as... داونلودش كنيد...
Zip شده فايل را از اينجا بگيريد....
□ Atilopatil @ :
00:39 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, December 29, 2003
● ● ● به زودي فايل جديد Flash به همراه موسيقي My Immortal از Evanescence ... فعلا متن شعر رو داشته باشين!!!
Artist: Evanescence
Album : Daredevil Soundtrack & Fallen
Title : My Immortal
I'm so tired of being here
Suppressed by all my childish fears
And if you have to leave
I wish that you would just leave
'Cause your presence still lingers here
And it won't leave me alone
These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase
[CHORUS:]
When you cried I'd wipe away all of your tears
When you'd scream I'd fight away all of your fears
I held your hand through all of these years
But you still have
All of me
You used to captivate me
By your resonating life
Now I'm bound by the life you left behind
Your face it haunts
My once pleasant dreams
Your voice it chased away
All the sanity in me
These wounds won't seem to heal
This pain is just too real
There's just too much that time cannot erase
[Chorus]
I've tried so hard to tell myself that you're gone
But though you're still with me
I've been alone all along
[Chorus]
□ Atilopatil @ :
23:32 : #
● ● ●
 You are a Dragon! Oh, but not the big fat European version... Oh no no no you're a creature of style and taste. You love the exotic foods of other places and have a special place on your pallete for arsenic, and bird's nest soup. You are the symbol of royalty, good luck, and enlightenment. Hey, if you're good enough, you could even become a deity!
What Japanese Creature are you? brought to you by Quizilla
□ Atilopatil @ :
15:24 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, December 27, 2003
● ● ● مثلا بايد اين دفعه رو با لحن خنده دار بخونيد...
نمي دونم تا به حال به طورمداوم درس دادين يا نه... گهگاهي آدم يه شاگردهايي گيرش مياد كه آدم شاخ در مياره.. براي مثال فكر كنيد كه به يه نفر يه موضوعي رو از مهمترين قسمت گرامر زبان يك بار توضيح دادين... بعد از مدتي كه از اون قسمت دوباره سوالي پيش مياد دوباره براي درك درست موضوع اون قسمت رو كامل توضيح ميدين... دوباره مدتي ميگذره و دوباره سوال جديدي در اون موضوع پيش مياد كه شما رو مجبور به توضيح مجدد مي كنه.... بازم همينطور و همينطور گاه به گته در اين مورد موضوع تومي دهيد... ديگه آخر كار به جايي ميرسه كه طرف تا ميگه :ب: شما دوباره موضع رو توضيح ميدين!!!
حالا سوال اينه... كه چطور به طرف بفهمونين كه:
عزيز دلم... اين سوال تو رو من صدبار جواب دادم... چرا گوش نمي كني؟
نكته جال اينه كه طرف هم ميگه كه گوش ميكنه... البته من به يه نتيجه اي رسيدم.. اونم اينه كه بعضي افراد در مدتي كه معلم پيششون هست فكر مي كنن همه چيز رو گوش ميدن... ولي خداييش گوش نميدن...
چرا؟
چونكه ميگن خب اگر هم نفهميديم معلم كه هست... بازم مي پرسيم...
ولي به خدا صواب مي كنين كه وقتي دفعه اول يكي يه چيزي رو توضيح ميده اينقدر خوب گوش كنين كه ديگه سوال نكنين... اگر هم سوالي هست اقلا در مورد جزييات موضوع باشه و نه اون كليات و پايه موضوع كه هزار دفعه توضيح داده شده!!!
مخ لص
(در ضمن كاملا متوجه هستم كه اصلا هم خنده نداشت!!!)
□ Atilopatil @ :
13:22 : #
--------------------------------------------------------------
Friday, December 26, 2003
● ● ● به يه نفر آدم مطمئن نيازمندم که بتونه Admin برای اين وبلاگ باشه... موضوع کاملا جديه...
□ Atilopatil @ :
23:54 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, December 24, 2003
● ● ● امروز از اون روزهاست!!! هنوز شركت هستم و خدا مي دونه تا كي اينجا گير مي كنم... فعلا كه دارم خودكشي مي كنم كه زود جلسه بالا تموم بشه كه كار منو تحويل بگيرن و برم... ولي خب مثل اينكه از اين حرفها نيست!!!
□ Atilopatil @ :
18:28 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, December 22, 2003
● ● ● با خواندن اينجا اطلاعات خود را افزايش دهيد و از كارهاي بيهوده بپرهيزيد...
□ Atilopatil @ :
17:54 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, December 21, 2003
● ● ● شب يلدا را به همه دوستان تبريک ميگم... هميشه شاد و خرم باشين...
□ Atilopatil @ :
23:31 : #
● ● ● پريشب ساعت يك نصفه شب اوومدم خونه... خيلي هم حالم بد بود.. رفته بودم عذاداري و پنج ساعت توي عذاداري بودم... تصميم گرفتم يه Connect بشم ببينم دنيا دست كيه و متاسفانه هيچ خبري نبود!!! رفتم توي Room هاي فرانسوي و شروع كردم به روومگردي!!! من يه ID دارم كه خيلي توي chatroomها مشكوك ميزنه... مخصوصا توي roomهاي خارجي... يهو يكي بهم PM داد كه: (متن زير ترجمه به فارسي از متن اصلي به زبان فرانسه است)
:: سلام...
گفتم: .. سلام...
:: ببينم تو هكر هستي؟
.. نه! چطور مگه؟
:: راستش رو بگو... ازت سئوال دارم...
.. گفتم نه به خدا ولي سئوالت رو بپرس شايد ديدي تونستم جواب بدم...
:: جدا هكر نيستي؟
.. بابا قسم مي خورم كه نه!!!
:: خب معني IDتو مي دوني؟!
.. آره مي دونم چطور مگه؟
:: آخه اصولا اينجور ID رو هكرها انتخاب مي كنن!
.. خب آره.. ولي نه فقط هكرها... معني هاي ديگه اي هم مي تونه داشته باشه!
:: خب آره... جالبه كه تو معني هاي ديگه رو مي دوني!
.. خب منم يه خورده سواد دارم... گاهي هم كتاب مي خونم!
:: Neuromancer رو خوندي؟
.. آره... اولين كتاب اين سبكي بوده... و اولين كتابي كه من تو اين سبك خوندم!
:: نظرت در مورد فيلم Matrix چي بود؟
.. راستش اولين فيلم يه شاهكار بود... كامل دركش كردم... ولي فيلم دوم فقط صحنه هاي خوبي داشت و فيلم سوم كاملا تعطيل بود... اصلا خوشم نيومد!
:: مي خواي زنگ بزني باهم در اين مورد صحبت كنيم؟!
.. راستش بدم نمياد... ولي يخورده برام گرون تموم ميشه!!!
:: راستي ASL؟
.. 33/M/Teheran تو چي؟
يهو زبان فارسي شد!!!
:: جدا؟ تو ايراني هستي؟ چه خوب فرانسه حرف مي زني!؟
.. (من در كمال تعجب) خب آره... تو هم براي يه ايراني خوب حرف مي زني!!!
:: من فرانسه زندگي مي كنم...
.. خب منم فرانسه زندگي مي كردم!
(و كلي هم در مورد ايران چه خبر و آيا راضي هستم يا نه و اين حرفها صحبت كرديم... اين آقاي 35 ساله كه مدت سه سال بود به فرانسه رفته بود مدير بازرگاني يه شركت فرانسوي بودن.)
خلاصه كلي با هم در مورد فيلم Matrix و فلسفه Cyberpunk با هم صحبت كرديم و كلي هم از كتابهاي مختلف و فيلمهايي كه از رو كتابها درست كردن و مخصوصا Lord of the Rings صحبت كرديم... آخرش هم بحث كمي اجتماعي شد و در مورد وضعيت جوانان در ايران به صحبت پرداختيم... حرفهاي خيلي جالبي ميزد... اصلا مثل بقيه نبود... مثل اونايي كه همش به فكر عوض شدن رژيم و دختربازي توي خيابونها... يه حرف جالبي هم زد كه واقعا ديدم داست ميگه! اون مي گفت:
:: اين جوونهاي اين دوره زمونه كه به خودشون ميگن نسل سوخته هيچ حرفي نبايد بزنن! اگر قرار باشه نسلي سوخته باشه نسل ما بوده! ما كه بدون شناخت و بيرون رفتن زن گرفتيم كه آخرش به طلاق برسه... ما كه حق نداشتيم توي ماشين نوار گوش بديم! و ما كه توي اوج جنگ رفتيم سربازي و خدا رحم كرده و سالم برگشتيم!!! ما بوديم كه سوختيم با اين مملكت! اين جوونها چي ميگن؟! دلشون خوشه... همه چيز دارن... كي ما مي تونستيم اينقدر راحت توي خيابون رفت آمد كنيم؟ آلان اون چهار ولگرد دييوس كجا جلوي جوونها رو ميگيرن؟! نسل ما سوخت كه توي مدرسه بقل دستمون دختر بوده و نگاهشون نمي كرديم و بعد كه خواستيم نگاه كنيم چشمانمون رو كور كردن!
(و من تمام مدت سكوت مي كردم!!!) آخرش من بهش گفتم:
.. خوش به حالت...
:: گفت چرا؟
.. گفتم من توي سن كم رفتم فرانسه و اونجا بدون توجه به اطرافم بزرگ شدم... ولي تو توي سني رفتي كه تازه از تمامي امكانات و لذتهاي اونجا مي توني حداكثر استفاده رو ببري!
:: گفت منم زياد خوش نمي گذرونم...
.. گفتم مي دونم... ولي ميدوني چي داري و مي توني ازش درست استفاده كني... (راستي وبلاگ خون هستي؟)
:: كمابيش... اكثر يه حرف مي زنن.. زياد نمي خونم...
.. گفتم خب تو چرا نمي نويسي؟ تو حرفهاي خوبي براي زدن داري... چرا نمي خواي به بقيه هم اين حرفها رو بزني؟
:: كسي كه گوش نميده! چه فايده؟!
.. گفتم مگه امتحان كردي؟
:: راستش نه!
.. خب... يه با امتحان كن... حتي اگر يه نفر هم بتونه حرفهات رو بفهمه و بتونه زنديگش رو اصلاح كنه.. خب باز هم يه نفره!!!
:: نمي دونم... راستش خيلي فكر كردم كه يه وبلاگ درست كنم... ولي همتش نبود...
.. درست كن ضرر نداره!!! خوشت نيومد ولش مي كني ديگه!
:: باشه...
و قرار شده كه خبرم كنه... خدا كنه كه درست كنه... خدا كنه شروع كنه به نوشتن! خيلي باحال حرف مي زنه... خيلي ديدهاي جالبي روي زندگي داره... به نظر من اين كسيه كه مي تونه در مورد اجتماع و زندگي و سياست نظر درست بده... اون همه چيز رو ديده و مزه همه چيز رو چشيده... خداييش خيلي ازش حال كردم... كمتر كسي اينطوري ديده بودم... يا شايد بهتر بگم تا حالا كسي رو اينطوري نديده بودم!
□ Atilopatil @ :
11:31 : #
● ● ● از خواص داشتن Laptop اينه كه وقتي مياي شركت ميبيني Server مرده و اينترنتي در كار نيست همون Laptop رو ميچسبوني به خط و يه حال اساسي ميدي و ميبيني اشكال از ISP نيست و Server شركت رو به موت مي باشد!!!!
□ Atilopatil @ :
10:53 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, December 20, 2003
● ● ● وبلاگ قبيله دوباره جون گرفته...
□ Atilopatil @ :
23:55 : #
--------------------------------------------------------------
Friday, December 19, 2003
● ● ● فايل جديد Evanescence (bring me to life) به همراه پس زمينه محترك و بهينه شده ولي با سه برابر حجم (حدود 1.8 مگابايت)...
قابل دوانلود در اينجا مي باشد...
□ Atilopatil @ :
16:07 : #
● ● ● The Five Secrets of a Perfect Relationship
1. It's important to have a woman who helps at home, who cooks from time to time, cleans up and has a job.
2. It's important to have a woman who can make you laugh.
3. It's important to have a woman who you can trust and who doesn't lie to you.
4. It's important to have a woman who is good in bed and who likes to be with you.
5. It's very, very important that these four women don't know each other.
□ Atilopatil @ :
01:42 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, December 17, 2003
● ● ●
 You are Form 0, Pjoenix: The Eternal.
"And The Phoenix's cycle had reached zenith, so he consumed himself in fire. He emerged from his own ashes, to be forever immortal."
Some examples of the Phoenix Form are Quetzalcoatl (Aztec), Shiva (Indian), and Ra-Atum (Egyptian). The Phoenix is associated with the concept of life, the number 0, and the element of fire. His sign is the eclipsed sun. As a member of Form 0, you are a determined individual. You tend to keep your sense of optomism, even through tough times and have a positive outlook on most situations. You have a way of looking at going through life as a journey that you can constantly learn from. Phoenixes are the best friends to have because they cheer people up easily.
Which Mythological Form Are You? brought to you by Quizilla
□ Atilopatil @ :
16:54 : #
● ● ● خب ... فايل ما درست شد... ميتونين از اينجا بگيريدش... آره... تو هم بگيرش... اول براي تو درستش كرده بودم... به ديدنش مي ارزه...!!!
حواستون باشه كه با RightClick و انتخاب Save target As... اين فايل رو Download كنيد...
□ Atilopatil @ :
16:27 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, December 16, 2003
● ● ● خب... به دليل يك سووتي بزرگ لطفا فايل Flash زير را Download نكنيد... سعي مي كنم تا فردا درستش را بذارم... فايل زير از لحاظ Syncronization كمي مشكل دارد...
□ Atilopatil @ :
16:43 : #
● ● ● آهنگ Evanescence با كليپ ساخت خودم كه تنها خوبيش اينه كه هم حجم فايل mp3 اصلي هستش و كيفيت عالي دارد و متن آهنگ به صورت متحركت در فايل Flash ظاهر مي شود... مي توانيد از لينك زير download كنيد...
Bring me to life (3.62 MB)
□ Atilopatil @ :
09:17 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, December 13, 2003
● ● ● Si j'avais su t'aimer
--------------------------------------------------------------------------------
Si j'avais su t'aimer
Avec des habitudes
Des petits déjeuners
Au lit d'la solitude
Si j'avais su te dire
Avec exactitude
Ce qui me fait mourir
De tant d'incertitudes
Si j'avais su t'aimer
Comme on aime ce qu'on cache
Comme on voudrait prier
Pour que rien ne se détache
Si j'avais su t'écrire
Ce qu'il faut que tu saches
J'aurais été moins pire
J'aurais été moins lâche
{Refrain:}
J'aurais refusé d'être sage
J'aurais donné bien davantage
De lumière à ton paysage
Si j'avais su
Si j'avais seulement vu sur ton visage
Ce qu'il faut d'amour et de rage
Si j'avais su, si j'avais su te mettre à nu
Si j'avais su t'aimer
Avant de te connaître
Avant de t'oublier
J'aurais menti peut-être
{au Refrain}
Si j'avais seulement vu sur ton visage
Ce qu'il faut d'amour et de rage
Si j'avais su, si j'avais su te mettre à nu
Si j'avais su t'aimer
Avant de te connaître
Avant de t'oublier
J'aurais brûlé ma lettre
□ Atilopatil @ :
23:33 : #
● ● ● ديروز چه برفي مي اومد! حيف كه زياد نبود... وگرنه مي رفتم برف بازي!!!
ديروز عجب هوايي بود... سووز و سرماي زمستوني... همون سوز و سرماي كه من خيلي دوست دارم!!!
خدا كنه امسال اينقدر هوا سرد بشه كه همه جا يخ ببنده!!!
□ Atilopatil @ :
08:48 : #
--------------------------------------------------------------
Thursday, December 11, 2003
● ● ● نمي دونم چرا اين سرماخوردگي لعنتي خوب نميشه!!! خسته شدم از بس كه فين فين كردم...
□ Atilopatil @ :
19:13 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, December 10, 2003
● ● ● امنيت كشور به همراه امنيت كارگاه ساختماني شركت ما در خطر است! به من حق ماموريت كه هيچ ... اگر ده ميليون هم بدن ديگه پامو توي اون كارگاه لعنتي نميذارم!!!
□ Atilopatil @ :
22:51 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, December 09, 2003
● ● ● 1) Coca Cola its originally green
2) Is possible to make a cow go up the stairs but not go down the stairs
3) American Airlines saved $40,000 in 1987 eliminating one olive from each salad that they served in first class.
4) Each king in a deck of cards represents one of the biggest kings throughout the history:
>> Spades: David the King
>> Spark: Alexander Magnum
>> Hearts: Charlemagne
>> Diamonds: Julius Caesar
5) If you multiply 111,111,111 x 111,111,111 = 12,345,678,987,654,321
6) According to the law, American highways require that one mile of each five has to be straight line, because they could serve for an emergency landing for war planes
7) The word "Jeep" comes from the abbreviation General Purpose" vehicle,G.P.
8) The Pentagon has double the amount of necessary bathrooms. When they were built the law required one for black and one for whites.>>
9) Right handed people live an average of 9 years longer than left handed people.
10) Elephants are the only animals that are not able to jump(luckily).
11) Mosquitos have teeth.
12) Thomas Elba Edison was afraid of the dark.
13) The word "cemetery" comes from the Greek word "koimetirion" whichmeans: sleeping room
14) In the old England people were not allowed to have sex without the kings permission. Whenever couples wanted to have a kid they had to obtain a permit from the monarch, he will then give them a sign to hang outside their room while they were having sexual intercourse.
The sign read:
"Fornication Under Consent of the King" (F.U.C.K.)Now we know where the word comes from
□ Atilopatil @ :
14:52 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, December 02, 2003
● ● ● Fuck la terre, si je meurs voici mon testament :
Déposez des cendres dans la bouche de tous nos opposants
Virez à coup d'front kick les faux qui viennent se recueillir
J'veux des fleurs et des gosses, que ma mort serve leur avenir
Peut être comprendront-ils le sens du sacrifice
La différence entre les valeurs et puis l'artifice.
Je sais qui pleurera et pourquoi,
Vous êtes les bienvenus, y aura pas de parvenus
Juste des gens de la rue
La presse people n'aura que des smicard et des sans papiers
Des costumes mal taillés, même si les mecs voulaient bien s'habiller
Ci gît Claude..., Initiale MC
Un p'tit qui a voulu que la vie d'autrui soit comme une poésie
Et surtout va pas croire qu'y aura dix milles filles
Je dis ça pour ma famille, je n'étais pas parti en vrille.
On me jette de la terre, on dépose quelques fleurs .
Seul sous son saule pleureur : Solaar Pleure.
Solaar il est l'heure, Ecoute Solaar pleure
Solaar il est l'heure, Ecoute Solaar pleure
Mon âme monte, je vous vois en contre plongée
C'est ceux qui sont déjà partis que je m'en vais retrouver
Ne vous inquiétez pas, non, je pars pour le paradis
Pas pour parader mais professer la 7ième prophétie.
J'ai tenu tête aux maîtres, aux prêtres, aux traîtres,
Aux faux culs sans cortex qui dansent encore le funky jerk.
Si c'est toi, courbe-toi, marche profil bas et tais-toi.
Recherche une aura sinon va, tiens ! gomme toi.
Excusez pour le mal que j'ai pu faire, il est involontaire
J'ai été mercenaire, plutôt que missionnaire
Je regrette et pour être honnête je souhaite que Dieu me fouette
Dieu tu es la lettre, il faut que l'on te respecte
Archange, comprend moi au nom du père
Certains me trouvent exceptionnel mais j'ai pas fait l'élémentaire
Le mike pleure, la feuille pleure, le bic pleure
Et sous le saule pleureur : Solaar pleure.
Solaar il est l'heure, Ecoute Solaar pleure
Solaar il est l'heure, Ecoute Solaar pleure
Je suis au paradis, je sillonne les plaines
A la recherche de resquilleurs dans le jardin d'Eden
J'ai contrôlé les anges, pas de haine mais pas d'ennemis
Sinon j'ai le canif et j'inaugure le meurtre au paradis.
J'ai joué au maigrelet chaque fois que l'on m'a provoqué
Contemplatif et ordonné, j'ai pardonné sans pardonner
Mais je n'étais pas un héros, juste un mec fait d'os et d'eau
Maintenant je suis une âme qui plane perdu sans stylo.
Eden exterminator, ange exterminateur,
Videur matador du divin examinateur
M'assure que c'est par méprise que je trippe avec les anges
Et m'envoie aussitôt vers les flammes et puis la fange.
500 one + 165, 111 x 6, le code barre de l'Antéchrist
Je vois des porcs et des sangliers
Le feu et le sang liés
Je prie car j'ai peur
Satan rit
Solaar pleure, Solaar pleure, Solaar pleure, ...
NON, pourquoi moi ? C'est une erreur
Gardes-moi, je suis noble de cour
Arrêtez la chaleur, je crache sur Belzébuth
Je garderais la foi et puis j'ai l'uppercut
Pourquoi ce blâme ? Pourquoi ces flammes ?
Pourquoi ce torréfacteur qui nous crame ?
Cet âne de Chétane plane sur nos âmes
Il vit par le feu, périra par le lance-flammes
Du lac Lancelot, double A du graal
Rabbin, prêtre, imam
Priez, aidez OIM, pourquoi moi
Pourquoi ce karma, Zarma
J'ai porté la foi jusqu'à la main de Fatma
Je suis comme un gladiateur desperado
Envoyé en enfer pour une mission commando
Lucifer ne vois-tu pas que Dieu est fort
Si nous sommes soudés, nous t'enverrons toucher la mort.
Solaar pleure, ses larmes éteignent les flammes
Libère les âmes, fait renaître Abraham
Le diable est à l'agonie, unissons nos forces
Bouddha grand Architecte, Thérésa bombons le torse
Priez, aidez-moi, il chancelle, il boite
Il se consume, il fume, il n'a plus qu'une patte
Je vois qu'il souffre, je vois qu'il hurle
Il a créé le mal et c'est le mal qui le brûle
Le bien pénètre chez la bête de l'apocalypse
Comme poussé par une hélice pour que son aura s'éclipse
Raël, Ezechiel, avec la lumière combattre le mal suprême
Le malin hurle, je l'entend hurler
Des fleurs poussent, el diablo est carbonisé
Il implose, il explose,
Et de l'antimatière jaillissent des ecchymoses
Satan est mort, le bien reprend vie
A quand la terre comme nouveau paradis
On ne sait plus que faire,
On ne sait plus quoi faire
L'enfer est sur Terre et qui la gère ?
□ Atilopatil @ :
23:59 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, November 17, 2003
● ● ● در هر صورت با اينكه مي دونم كه اينجا عملا خواننده اي نداره ولي با اين حال لازم ديدم كه مستقيما اعلام كنم كه تا مدتي (كه احتمال ميرود كمابيش طولاني باشد) اين وبلاگ تعطيل مي شود. و نوشته هاي من فقط در آدرس crows.blogspot.com و به زبان زيباي فرانسه قابل پيگيري خواهند بود... وبلاگهاي ديگر فارسي زبان هم همگي تعطيل خواهند شد به غير از يكي! كماكان در وبلاگ قبيله خواهم نوشت....
□ Atilopatil @ :
15:18 : #
● ● ● امروز كتاب وبلاگستان رو خريدم.. اوليش خودم بودم.. خب به ترتيب آلفبا مرتب شده ولي بازم از اينكه اوليش ماله منه خيلي خوشحال شدم... شايد بالاخره ما هم معروف بشيم؟!!! دنيا رو چه ديدين! شايد روزي برسه منم توي روزنامه سخنوراني كنم و كتابهاي جايزه بر بنويسم و اينقدر خودمو بگيرم و پولدار بشم كه بالاخره يه لامبورگيني كونتاچ براي خودم بخرم!!!!
□ Atilopatil @ :
14:30 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, November 15, 2003
● ● ● خب؟؟ زود باشين نظر بدين ببينم براي قبيله كدوم Template قشنگتره؟؟؟ اينقدر بي بخارين كه حال يه نظر دادن ندارين؟!؟!! يالا بيدارشين و نظر بدين كه هزار جور كار و زندگي داريم....
پيشنهاد اول
پيشنهاد دوم
پيشنهاد سوم
...
□ Atilopatil @ :
14:24 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, November 11, 2003
● ● ● اي كاش مي شد اينجا يه لينك بدم به همه وبلاگهايي كه ديگه نمي خونمشوون و يه زماني خيلي مي خوندمشون! آهاي بچه... دنبال شر ميگردي؟؟ بي خيال شو برو پي كار وبلاگ نويسي خودت! اصلا اين دوره زمونه به درد ما يكي كه نمي خوره!!!
□ Atilopatil @ :
23:08 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, November 09, 2003
● ● ● پذيرفتن بعضي حرفها خيلي سخته... مخصوصا وقتي كه حقيقت داشته باشن... ولي يه چيزي ههست كه در مورد زبون سرخ يا تيز و بر باد دادن سر سبز ميگن كه درست يادم نمياد چي بوده... فقط بگم كه اين زبونها رو خيلي ها دارن... فقط بعضي كنترلش مي كنن و بعضي با احساساتشون همه چيز رو ميريزن بيرون و گند مي زنن...
نه با تو نبودم... با اونيم كه بايد خودش بفهمه!!!
□ Atilopatil @ :
23:26 : #
● ● ● امروز با تمام شلوغي هاش و کارها و درد سر و ها و مناقصات و قيمت بندي ها و جمع آوري اطلاعات و کپي مدارک و بانک رفتنها و ضمانتنامه ها و اين حرفها... بازم ميشه گفت که روز خوبيه.. کلي هم سرحال اوومدم... ولي اگر فکر کردين مفت مفت آمار ميدم کور خوندين!!!
□ Atilopatil @ :
13:44 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, November 08, 2003
● ● ● تاحالا اينقدر توي آينه نگاه کردين که ديگه صورتتون از جلوي چشماتون محو بشه؟ اونوقته که خودتون رو فقط ميبينين... يه جمجمه با يه تيکه پوست! بعدش بشين فكر كن زندگيت چي بوده و قراره چي بشه؟ ياد تصوير خالي خودت كه بيافتي تازه ميفهمي براي هر چي كه زحمت بكشي آخرش يه چيزه كه همه بايد بهش برسن... اونم يه گودال به عمق يك متر! هميشه بخند. شاد باش. محبت كن. دوست داشته باش. بگذار همه دوستت داشته باشند. بگذار مثل ستاره ها باشي كه پس از مرگ نورشان ميليون ها سال باز در آسمان مي درخشد...
□ Atilopatil @ :
23:34 : #
● ● ● پنجشنبه شب (جمعه صبح!!!) حوالی ساعت دو، بعد از مدت ها دوباره رفتم توی Yahoo Rooms، خيلی برام جالب بود... از دوسال پيش تا حالا خيلی عوض شده بود. يه آمار بهتون بدم حال بياين!!!
:: اتاق 20 – 40 ساله ها:
یه سری جوون که راحت بگم نصفشوون اينقدر کشيده بودن که صداشون به زور در می اوومد داشتن با هم کل کل می کردن که اين اتاق صاحاب اصليش کيه و هرچی فحش بلد بودن به هم می دادن (Voice Chat).
:: اتاق 30 سال به بالا:
یه سری جوون که راحت بگم دوسوم شون اينقدر کشيده بودن که صداشون به زور در می اوومد داشتن با هم کل کل می کردن که کی کارش درت تره و کی باحال تره و هرچی فحش بلد بودن به هم می دادن (Voice Chat).
:: اتاق English Talk:
یه سری جوون ايارنی مقيم اوونور آب که راحت بگم نصفشوون اينقدر کشيده بودن که صداشون به زور در می اوومد داشتن با هم کل کل می کردن که کدومشون آی دی باحال تری دارن و اينکه آی دی هاشوونو ميفروشن و هرچی فحش بلد بودن به هم می دادن (Voice Chat).
...
بقيه اتاقها هم دست کمی از اين سری نداشتن... بعد از حدود يک ساعت گوش دادن به فحشها و سخنان زيبای کليه دوستان هم اتاقی چتها... به اين نتيجه رسيدم که:
خواهی نشوی رسوا... همرنگ جماعت شو... در نتيجه:
هوش يابو... ک... د... الاغ... بی شعور... م... نه نه.... فلان... فیسال... خواهر... گ...
آخی ... راحت شدم!!!
□ Atilopatil @ :
09:48 : #
--------------------------------------------------------------
Friday, November 07, 2003
● ● ● يه زماني خيلي وبلاگ مي خوندم... خيلي به اينور و اوونور سر ميزدم... نوشته هاي همه برام جالب بود. ولي آلان خيلي كم وبلاگ ديگران رو مي خونم... احساس مي كنم همه حرفها تكراري شده... حتي حرفهاي خودم هم تكراري شده! يه زماني بود فكر مي كردم خيلي مي تونم اينجا رو شاد نگه دارم... ولي روز به روز حال اينجا بد و بدتر شده! خودم هم ديگه ازش خوشم نمياد... تنها چيزي كه هست اينه كه از نوشتن خوشم مياد! به همه ميگم بنويسن... حتي درس هم كه ميدم بعدش براي تمرين فقط ميگم فكرتون رو بنويسين... ولي به نظرم همه اين كارهام بي ارزشه! نوشته ها هيچوقت از درون قلب آدم بيرون نميان! اول شايد ولي بعدش نه!
دلم مي خواد يه روزي بتونم همه نوشته هاي خودمو تو يه كتاب بذارم و درش رو ببندم و بذارمشون كنار... بعدش سي سال بعد در كتاب رو باز كنم و دوباره بخونمشون. ولي مطمئنم كه همچين كاري نمي كنم... مطمئنم كه يه روز منم ميام اينجا... يه نگاهي به آخرين نوشته هام ميكنم... يه لبخندي بهشون ميزنم... و بعد همه رو پاك مي كنم... اون روز كه بيادديگه براي هيچوقت نخواهم نوشت...
دلم مي خواست بتونم نقاشي كنم.. اونوقت دنياي خودمو نقاشي مي كردم و به همه نشون ميدادم... مي دونم كه اگر مي تونستم چنين كاري بكنم ديگه هيچكس به من اعتماد نمي كرد... مي دونم با چنين كاري بهترين دوستانم رو فراري ميدم... مي دونم كه اگر چنين كاري رو مي تونستم بكنم... ديگه دنياي همه به روي من بسته ميشد... ولي خب دوست داشتم مي تونستم اين كار رو بكنم... حداقلش اين بود كه يه اثر تاثير گذار از خودم به جا ميذاشتم...
□ Atilopatil @ :
03:02 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, November 04, 2003
● ● ● :: چشمات رو باز كن...
:. نمي تونم... من نمي تونم...
:: بهت ميگم چشمات رو باز كن... من در كنارتم...
:. نمي تونم... من نمي بينم... من كورم!
:: چشمات رو باز كن... باز كن و من رو ببين!
فكر مي كنم از همون اول اين صدا با من بوده. از موقعي كه بچه كوچكي بودم اين صدا توي سر من صدا ميكرده، فرياد مي كشيده و منو مي ترسونده. از همون بچگي تا حالا اين صدا هر لحظه همراه من بوده و هر لحظه از من مي خواسته كه چشمهايم رو باز كنم و ببينم، ولي من كور بودم. از همون بچگي چشماي من بسته بوده و جز تاريكي چيزي نميديده. تنها روشني من اين صدا بوده. صدايي كه همواره منو با چشمان باز مي خواسته. از من مي خواسته كه او را ببينم. از من مي خواسته كه با او به يكسو نگاه كنم. از من مي خواسته تا طلوع و غروب خورشيد را در كنار او باشم و از رنگها تمام لذت را ببرم. ولي من كور بودم. من نمي ديدم.من مي ترسيدم. از او مي ترسيدم. از نور مي ترسيدم. از رنگها مي ترسيدم. از ديدن لبخند ديگران، از ديدن نور، از ديدن او.
رنگها تنها براي من يك نام بودند. نور براي من تنها گرما داشت. خندهها صداهايي گوشخراش. و طلوع و غروب تنها ساعات خواب و بيداري، و همواره در گوش من اين صدا مرا مي خواند:
:: چشمات رو باز كن... به من نگاه كن... و از درون من به دنيايي بنگر كه هيچ مخلوقي هيچگاه نديده...
:. من كورم...
:. من نمي بينم...
:. من كورم... كور... كور...
سالهاي سال اين صدا با من بود... در كودكي... نوجواني... جواني... در طول زندگي... تا بلوغ و بالاخره در پيري. همواره اين صدا با من بوده و از من مي خواست كه چشمهايم رو باز كنم. زماني دستور ميداد... گاه فرياد مي كشيد... گاه التماس مي كرد... ولي هميشه نرم و با محبت بود. هميشه مرا مانند فرزندي در آغوش مي گرفت. هميشه در تمام لحظات در كنار من بود تا اينكه روز من رسيد. روزي كه بايد مي رفتم. روزي كه دنياي من به پايان مي رسيد و دنيايي ديگر درهايش را به رويم مي گشود. در اون روز باز صدا همراهم بود. و باز از من خواست تا چشمانم را باز كنم. اون روز ديگر ترسي نداشتم. او روز ديگر رنگها، نورها، خندهها، طلوع و غروب برايم مهم نبودند. تنها او بود، او كه در كنار من التماس مي كرد...
:: چشمات رو باز كن... به خاطر من باز كن... براي اولين بار...
براي آخرين بار التماس مي كرد... و من چشمانم را باز كردم و او در روبروي من بود. با لبخندي گرم و سرشار از عشق. در او همه چيز بود. زيبايي، رنگ، نور، گرما، خنده، طبيعت و هر آنچه در طول عمرم از ديدنش محروم بودم. هر آنچه كه آرزوي من بود و من از ترسم نمي خواستم ببينم...
:: منو مي بيني؟
:. آره مي بينم...
:: منو دوست داري؟
:. آره... آره... دوستت دارم...
در اين لحظه، همه تاريكي هاي من نور شد و من مردم.
...
□ Atilopatil @ :
22:18 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, November 02, 2003
● ● ● جراحی لثه!!! دیشب درد نداشت ولی آلان دیگه داره اساسی کلافه ام می کنه!
□ Atilopatil @ :
09:11 : #
--------------------------------------------------------------
Thursday, October 30, 2003
● ● ●
Tristan et Yseult
La légende
Paroles: Jacques Berthel.
Musique: Marc Demelemester, Jean-Jacques Genevard
2001 "Tristan & Yseult"
--------------------------------------------------------------------------------
La Reine, Le Roi Marc & tous les chœurs:
On dit que le froid de la pierre
S'est transformé en pluie d'argent
Gravant comme un cœur de lumière
Là où gisait les deux amants
Même aujourd'hui
Leur légende vit
Encore en nous
Le grand amour
Jusqu'à la mort
Peut être fou
On dit que le froid de la pierre
S'est transformé en pluie d'argent
Gravant comme un cœur de lumière
Là où gisait les deux amants
Pour ceux qui s'aiment
Pour ceux qui rêvent
A des toujours
Ils ont tracé
La voie sacrée
Du grand amour
Les vents racontent que certains soirs
Les étoiles traînent un chariot blanc
Le ciel s'habille de diamants noirs
Yseult dort près de Tristan
□ Atilopatil @ :
00:29 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, October 29, 2003
● ● ● قلت ديكطه طوي ظاط منه!!! اگر قلت ننويثم كه نميشه!!! ولي همانطور كه در روزهاي اول اين وبلاگ پير (كه به زودي دو ساله ميشه) مي گفتم جريان غلط ديكته هاي من از اين قراره كه هركاري مي كنم مي دونم دارم اشتباه مي نويسم ولي درستش يادم نمياد!!! حالا اين يا از پيري زودرسه، يا از استعداد بسيار بالا در زبان فارسيه و يا اينكه همه اينا بهونه است و من سواد ندارم!!! ولي در هر صورت خودتون كه مي فهمين من چي نوشتم؟؟؟ خوب ديگه همين بسه... فرض كنيد كه Finglish نوشتم و اينم يه جوري فينفارسيه!!! (ساختما!!!) خلاصه همين...
...
□ Atilopatil @ :
08:57 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, October 28, 2003
● ● ● سياست مانند يك سيب مي مونه كه از وسط دو تكه كرده باشندش! حالا مي مونه ببينيم كدوم طرف سيبه گنديده تره!!! جالب اينه كه هرچه سيب گنديده تر باشه مردم بيشتر توش گاز مي زنن… ميگن طرف آشغال خوره خب راست ميگن ديگه! همه ما آشغال خور هستيم! غذاي خوب و باحال مال چيني هاست و يا اينكه خوش خوراك بودن مال فرانسوي هاست.. ما رو چه به اين چيزها!!! راستي گفتم سياست، هركس مي خواد وبلاگش رو ببنده لطفا به من بفروشدش… من وبلاگ كهنه، آب حوز، پيرزن و از اين حرفا خريداريم!!!
□ Atilopatil @ :
09:08 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, October 27, 2003
● ● ● كليه Crackها براي نرم افزارهاي Macromedia MX2004 را مي توانيد از اينجا داونلود كنيد و حال و حوول نماييد
□ Atilopatil @ :
12:22 : #
● ● ● راست ميگي! به من چه! اصلا مگه من كاسه داغتر از آش هستم كه برم ببينم كي چي كار ميكنه و كي چيكار نميكنه و بشينم سنگشوون رو به سينه بزنم كه حالا يهو حوس نموودند هر كاري دوست دارند بكنند!! خوب بكنند... كسي هم نگفته چرا!!! ولي اين وسط من يه جايي دوزاريم نيافتاد... اونم اوونجاييكه شايد ممكن بود به هركس بر بخوره!!! نمي دونم چرا به من بر نخورد!؟! بابا بي خيال.. آدم كه نبايد بهش بر بخوره... مردم يك ميليون حرف مي زنن اگر آدم بخواد بهش بر خوره كه از بيست و چهار ساعت روز بايد بيست و سه ساعت حرس بخوره!!! سيب زميني بي رگ؟؟ من؟ خدا مي دونه!!!!
□ Atilopatil @ :
08:35 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, October 26, 2003
● ● ● اينو ببينين چه با حاله
مخلصات
□ Atilopatil @ :
14:19 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, October 25, 2003
● ● ● يكي پس از ديگري وبلاگها در حال بسته شدن هستن!!! همش هم سر حرف! مگه تلفن نبوده كه با هم حرف بزنين كه حالا دارين توي وبلاگ با هم حرف مي زنين؟ بعدش هم با هم قهر مي كنين و ميذارين ميرين!!! واقعا كه حيفه اين همه وبلاگ به اين خوبي بسته بشه!!!
...
□ Atilopatil @ :
10:15 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, October 20, 2003
● ● ● اينم براي خانمهاي شاكي!!! برين حال كنين...
مخلصات
□ Atilopatil @ :
15:02 : #
● ● ● كاملا مودبانه!
كونم داره پاره ميشه!!! دهنم سرويس شده... آلان يه چيزي حدود يه هفته هستش كه نه درست وقت كردم بخوابم و نه درست وقت كردم كاري انجام بدم!!! وسط اسباب كشي و اسباب چيني و خريد و راه اندازي و مرتب كردن و كار شركت ديگه آدم وقت براي چه كاري داره!؟ واقعا كه كونم پاره شده!!!
□ Atilopatil @ :
08:49 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, October 13, 2003
● ● ● نمی دونم فيلم The Ring رو ديدين يا نه! ولی به هر حال بهتون پيشنهاد می کنم که ببينين... ید جوری صحنه هاش تو ذهن آدم می مونه!
□ Atilopatil @ :
18:07 : #
● ● ● چه كارها كه آدم نميكنه!!! ديشب ساعت دوازده شب يكي از دوستام اوومده خونموون كه بهش ياد بدم چطوري بايد Windows نصب كنه و چطوري كارتهايش رو بشناسوونه!!! آخرش هم مجبور شدم يه CD بهش بدم كه همه كارهايش رو بوتنه راه بندازه!!! خدا مي دوونه آدم چه كارها كه نمي كنه!!!
□ Atilopatil @ :
11:54 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, October 08, 2003
● ● ● ديگه Messengerهاي شركتمون كار نمي كنه!!!! من نمي دونم كيو بايد بكشم!؟!! بابا من مي خوام كانتكت بشم... به كي بگم به دادم برسه!؟!؟!!
□ Atilopatil @ :
16:02 : #
● ● ●
Artist: Billy Idol
Title: Venus
Album: Cyberpunk
-----------------------------------
Aha aha
Aha aha
You know you, me, we are so lonely
You look to me I'll be there my only
'Cause you say you want me
More, more, more
And you say that you need me
It won't be long and I'll be holdin'
'Cause you say you want me
More, more, more
One touch of Venus
And she'll receive us
One touch of Venus
Yeah yeah
One touch of Venus
And she'll receive us
I said yeah yeah
I know we'll take a ride
We'll pass the stars and be home tonight
'Cause you, me, way above the stars, (stars)
We ain't dreamin'
And we're livin'
One touch of Venus
And she'll receive us
One touch of Venus
Mmm Yeah yeah
One touch of Venus
And she'll receive us
I said yeah yeah
Ain't I got the might
Ain't I got the right
Unh, huh for a touch of Venus
Aha aha
You me we ain't so far from home
You me we ain't got far to go
You me here above the stars
One touch of Venus
And she'll receive us
One touch of Venus
Mmm Yeah yeah
One touch of Venus
And she'll receive us
One touch of Venus
Mmm yeah yeah
One touch of Venus
And she'll receive us
I said yeah yeah
Way above the stars
Ain't I got the right
For a touch of Venus
Ain't I got the right
For a touch of Venus
□ Atilopatil @ :
08:59 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, October 07, 2003
● ● ● ... New Test. VML Desktop Clock added...
□ Atilopatil @ :
23:31 : #
● ● ● برای تمامی کسانی که هنوز بر اين باوراند که Windows 98 بهترين است و خداست و اين حرفا يه هديه خوب دارم... Logoی اول Windows که می تونين از اينجا Download کنيد... اميدوارم خوشتون بياد... (در ضمن فکر نکنين چون اسم فيل Logo.sys هستش اين يه ويروس باشه... بايد اين فايل رو توی )
اين فايل بايد در درايو C:\ و يا به طور کل جانشين فايل مشابه خود شود...
مخلصات
□ Atilopatil @ :
15:13 : #
● ● ● هفت هشت سال پيش با يكي آشنا شدم كه.... بعدش سه چهار سال پيش با يكي آشنا شدم كه.... پريروز با يكي آشنا شدم كه...!!! واقعا آدم مي مونه كه بايد چيكار كنه!؟ اگر همون لحظه مي شد تصميم گرفت و همون آن عمل كرد كه خيلي خوب بود... نمي دونم كي گفته ما اختيار داريم! نه خير هم اصلا اختياري در كار نيست!!! همش جبره! جبر مطلق...
□ Atilopatil @ :
11:24 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, October 04, 2003
● ● ● This is a test
□ Atilopatil @ :
13:46 : #
● ● ● من شاكيم! آره! اساسي هم شاكيم! يه حرفي مي زني، يه جور ديگه برداشتش مي كنن. يه كاري مي كني، يه جور ديگه بهت نگاه مي كنن. ازشو بپرسي چرا، ميگن كلي فكر كردن تصميم درست رو بگيرن. تصميمشون رو مي بيني، مي بيني بدترين تصميم رو گرفتن هيچ، يه مشت هم آماده گذاشتن بزنن توي دهنت!!! يكي نيست بهشون بگه لطفا از اين تصميمها نگيريد؟؟!!
□ Atilopatil @ :
00:26 : #
--------------------------------------------------------------
Thursday, October 02, 2003
● ● ● من سه بار اين تست رو انجام دادم... خيلي بهم حال داد... يه سري هم شما بزنين ببينين چه OSي شما هستين؟!!
□ Atilopatil @ :
16:03 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, October 01, 2003
● ● ● قراره پاداش بگيرم... اونم به صورت لوازم الکتريکي يا الکترونيکی! حالا موندم يه CD-Writer با يه DVD-Rom بگيرم يا اينکه مستقيما يه DVD-Player بگيرم؟؟؟ ببين چه دنياييه... بهت پاداش هم که می خوان بدن بازم ميندازنت توی فکر و چند راهی!!! آلان نبايد فکر کنم.. بايد بذارم وقتی پاداش رو ديدم بعد تصميم بگيرم!!!
□ Atilopatil @ :
08:40 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, September 29, 2003
● ● ● امشب از زعفرانيه تا ونك رو پياده اوومدم... باور كنيد يك ساعت هم طول نكشيد! اووف... عجب بيكاريم من!!!
□ Atilopatil @ :
23:21 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, September 28, 2003
● ● ● برای فرانسه زبان ها يه خورده جملات معروف در مورد Amour جمع کردم که برين باهاش پز بدين:
L'amour aime imparfaitement.
Humaniste et poète français [ Jean de Sponde ]
Parfois, c'est ça aussi, l'amour : laisser partir ceux qu'on aime.
Romancier irlandais [ Joseph O'Connor ]
Les deux ailes de nos âmes, qu'aucun coup de vent ne casse, sont l'amour et la foi.
Cardinal et évèque français [ Stanislas-Xavier Touchet ]
Le chemin de l'Amour s'appelle Sacrifice.
Prêtre espagnol, fondateur de l'Opus Dei [ Josemaria Escriva de Balaguer ]
Personne n'a un plus grand amour que celui qui donne sa vie pour ses amis.
Apôtre du Ier s. [ Saint Jean l'Evangéliste ]
L'amour n'est pas mieux que la guerre, car les deux amènent la souffrance.
Contributeur [ Thierry Vignini ]
...
□ Atilopatil @ :
14:03 : #
● ● ● The Rings of Power (The One Ring Song)
Three Rings for the Elven-kings under the sky,
Seven for the Dwarf-lords in their halls of stone,
Nine for Mortal Men doomed to die,
One for the Dark Lord on his dark throne
In the Land of Mordor where the Shadows lie.
One Ring to rule them all, One Ring to find them,
One Ring to bring them all and in the darkness bind them
In the Land of Mordor where the Shadows lie.
□ Atilopatil @ :
12:25 : #
● ● ● يه سر به اينجا بزنيد... با توجه به اينکه قابليت کار با ASP و XML نيز وجود دارد ليست قيمتهای طراحی صفحات با اعمال نمونه وجود دارد.
□ Atilopatil @ :
11:28 : #
● ● ●
Group: Indochine
Titre: Vénus
-------------------------------
Si tu penses à moi
Si tu rêves de moi
Même si je n'y arrive pas
Au milieu des muets
Même si je me tais
Parmi les araignées
Tu sauras m'émouvoir
Et quand la lune viendra
Des fantômes près de moi
Même si tu t'en vas
Tu me retrouveras
...
□ Atilopatil @ :
02:12 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, September 27, 2003
● ● ● بيشتر از بيست ساله که دارم می نويسم... ولی تنها آرزويم خواندن توست!
□ Atilopatil @ :
15:31 : #
● ● ● سايت معرفی طراحی های Atilopatil آماده شد!!!
http://atilopatil.free.fr/web
□ Atilopatil @ :
11:47 : #
● ● ● Charles BAUDELAIRE
LE RÊVE D'UN CURIEUX
Connais-tu, comme moi, la douleur savoureuse,
Et de toi fais-tu dire: «Oh! l'homme singulier!»
-J'allais mourir. C'était dans mon âme amoureuse,
Désir mêlé d'horreur, un mal particulier;
Angoisse et vif espoir, sans humeur factieuse.
Plus allait se vidant le fatal sablier,
Plus ma torture était âpre et délicieuse;
Tout mon cœur s'arrachait au monde familier.
J'étais comme l'enfant avide du spectacle,
Haïssant le rideau comme on hait un obstacle...
Enfin la vérité froide se révéla:
J'étais mort sans surprise, et la terrible aurore
M'enveloppait. -Eh quoi! n'est-ce donc que cela?
La toile était levée et j'attendais encore.
□ Atilopatil @ :
00:16 : #
--------------------------------------------------------------
Friday, September 26, 2003
● ● ● به گفته سايت deathclock.com حدودا چهل سال ديگه از عمر من باقي مونده!!!
□ Atilopatil @ :
23:07 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, September 23, 2003
● ● ● نظر شما مهم است! اگر لطف کنيد و اين آدرس را چک کنيد و نظر خودتان را در مورد صفحه آرايي و شکل و شمايل بدهيد ممنون می شوم!!!
مخلصات
□ Atilopatil @ :
15:53 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, September 21, 2003
● ● ● هاها... هوهو... هی هی... بچه اينکاره از آب در اوومد! طراحی من کاملا مورد پسند قرار گرفت!!! جالب اينکه اصلا هيچگونه ايرادی ازش نگرفتن!؟!! آره ديگه... طراحی ساده و شکيل و خوش رو بودش. اگر خدا بخواد تا روز جمعه صفحه اول رو روی يه آدرس موقت Upload می کنم تا شما ها هم هنر دست بنده را ببينيد. همه با هم يه آفرين بگين... مرسی!!!
□ Atilopatil @ :
15:59 : #
● ● ● امروز دارم ميرم برای نشون دادن اولين طراحی سايت Cavendish که ببينم نظرشون در باره طراحی من چيه! خدا خودش رحم کنه... برام دعا کنين که اگر بتونم اين کار رو بگيرم يه پول اساسی تو جيبم مياد و يه خورده می تونم به خودم رسيدگی کنم (منظور از رسيدگی خريد يک عدد DVD/CDRW Combo هستش). همانطور که حدس زدين دندان های من بسيار گرد هستند!
□ Atilopatil @ :
09:55 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, September 17, 2003
● ● ● تمام امروز رو پشت Monitor تازه خريداري شده خودم بودم... آلان كه عوضش كردم و Monitor شركت رو گذاشتم دارم چشم درد مي گيرم... از بس كه اين LG جنسهايش به درد در و ديوار مي خوره!! آخه LG هم شد مونيتور؟؟! فقط Philips :))
□ Atilopatil @ :
16:12 : #
● ● ● ديشب در حين كار Monitor كامپيوترم توي خونه سكته كرد و مرد!!! طول عمرش به پايان رسيده بود... دوازده سال بود داشت برام كار مي كرد... اوومدم با Laptop كار كنم ديدم داره چشمام از درد مي سوزه... جاتون خالي همين آلان يه Monitor خريدم خدا!!! يه Philips 107B50 كه خداييش تصويرش هزار بار بهتر از LG هستش!!! البته قيمتش هم بيشتر از LG هست!!! خلاصه دهنم سرويس شد ولي عجب تصويري داره!!!
□ Atilopatil @ :
11:17 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, September 16, 2003
● ● ● امروز رقتم كار جديد گرفتم... به حمد اله قرار بخش فارسي زبان سايت http://www.cavendish.ac.uk رو طراحي كنيم! بله درست ديدين... همون كالج معروف انگليسي رو!!! بابا كارمون درسته! فقط كافيه تعويض روغني رو از طبقه چهارم بياريم پايين!!!
□ Atilopatil @ :
14:51 : #
● ● ● با تمام قدرت به زودي وارد كار طراحي صفحات وب ميشم... طراحي ما شامل: طراحي Logo و صفحات وب به صورت DHTML, Java, ASP, CGI, Flash و كليه فرمها و Forum و ... مي باشد. به زودي تلفن تماس و وب سايت جهت اطلاعات بيشتر به شما داده خواهد شد.
مخلصات
□ Atilopatil @ :
10:55 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, September 15, 2003
● ● ● ديشب يه وبلاگ كشف كردم... الته بايد بگم كه دوباره كشفش كردم... يه وبلاگ بي سر و صدا! بدون هيچ ادعايي داشت حرفاشو مي زد. رك و راست! نه!!! مال تو نبود... مال تو هم نبود! ولي خيلي بهم چسبيد... دلم مي خواست آدرسش رو بهتون بدم. ولي حس كردم دوست داره ناشناس بمونه. بيشتر ميشه گفت يه دفترچه خاطرات بود كه قاعدتا نبايد كسي مي خوندش و من يهو و سرزده رفتم سراغش... بازم خواهم رفت. بازم خواهم خوندش... شايد هم يه روزي آدرسش رو دادم يا حتي ازش يه مطلبي اينجا گذاشتم...
□ Atilopatil @ :
11:13 : #
● ● ● نخير.. اين حرفا نيست!!! جالب مي دوني چيه؟ اينه كه آي دي Anonymous رو يكي از دوستان من استفاده مي كرد و حالا يكي ديگه داره استفاده مي كنه! از همه جالب تر اينكه با اينكه خودش مي دونه كه من مي شناسمش و مي دونه كه من مي دونم (!!! اوه اوه اوه... چي گفتم؟؟!!) ولي با اين حال بازم از آي دي Anonymous استفاده مي كنه!!! در ضمن... من خيلي كارم درسته!!! ديشب بالاخره به صورت واقعي (نه با اين برنامه هاي مسخره Sub7 و اين حرفها...) تونستم يه بنده خدايي رو Hack كنم... آخ كه چه حالي داد وقتي دستور ls رو زدم و ديدم داره دايركتوريش رو برام ليست مي كنه... :)
□ Atilopatil @ :
09:33 : #
● ● ● هاهاهاها... خيلی باحالم... خيلی کارم درسته.... هاهاها... از خودم حال کردم اساسی... آخه چندبار بگم من خدا هستم؟؟؟
□ Atilopatil @ :
02:14 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, September 14, 2003
● ● ● آهای... آره... با تو هستم... نه.. تو نه... با اون يکی... با اونی که مدتهاست از من خبر نداره... با اونی که فقط وقتی کار داره سراغم مياد... با اونی که اسم من از زندگيش خط خورده... با اونی که به خاطر حرفهای اين و اون همه چيز رو حاظره عوض کنه... آهای يه تشکر ساده اين بود که اسمم رو فراموش نکنی!
□ Atilopatil @ :
23:23 : #
● ● ●
 My inner child is ten years old!
The adult world is pretty irrelevant to me. Whether I'm off on my bicycle (or pony) exploring, lost in a good book, or giggling with my best friend, I live in a world apart, one full of adventure and wonder and other stuff adults don't understand.
How Old is Your Inner Child? brought to you by Quizilla
□ Atilopatil @ :
01:30 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, September 08, 2003
● ● ● خيلی جالبه... نمی دونم چطوری بايد موضوع رو بيان کنم ولی راستش به يه نتيجه رسيدم که فکر می کنم زياد هم پرت و پلا نباشه... اونم اينه که توی همه جا، همه مردم، همشون مثل هم هستن... عمقا حساب کنيم همه مردم مثل هم هستن فقط رفتارها يه خورده با هم فرق داره ولی آخر سر همه يه چيز می خوان و همه يه کار می کنن و به يه هدف ثابت فکر میکنن... آره... "تو"... حتی "تو" هم کاملا مثل من هستی... همونطور که من مثل "تو" هستم!!!
□ Atilopatil @ :
12:42 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, September 03, 2003
● ● ● سلام... من هنوز زنده هستم... هنوز مي نويسم... فقط جاي نوشتنم يه خورده عوض شده و زياد به اينجا سر نمي زنم. ولي جبران مي کنم و به زودي به همينجا بر مي گردم
تا بعد
□ Atilopatil @ :
09:34 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, August 25, 2003
● ● ●
Je te promets
Paroles et Musique: Jean-Jacques Goldman "Gang"
--------------------------------------------------------------------------------
Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à ma main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces
Je te promets la clé des secrets de mon âme
Je te promets ma vie de mes rires à mes larmes
Je te promets le feu à la place des armes
Plus jamais des adieux rien que des au-revoirs
J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
J'ai tant besoin d'y croire encore
Je te promets des jours tout bleus comme tes veines
Je te promets des nuits rouges comme tes rêves
Des heures incandescentes et des minutes blanches
Des secondes insouciantes au rythme de tes hanches
Je te promets mes bras pour porter tes angoisses
Je te promets mes mains pour que tu les embrasses
Je te promets mes yeux si tu ne peux plus voir
J'te promets d'être heureux si tu n'as plus d'espoir
J'y crois comme à la terre, j'y crois comme au soleil
J'y crois comme un enfant, comme on peut croire au ciel
J'y crois comme à ta peau, à tes bras qui me serrent
J'te promets une histoire différente des autres
Si tu m'aides à y croire encore
Et même si c'est pas vrai, si on te l'a trop fait
Si les mots sont usés, comme écris à la craie
On fait bien des grands feu en frottant des cailloux
Peut-être avec le temps à la force d'y croire
On peut juste essayer pour voir
Et même si c'est pas vrai, même si je mens
Si les mots sont usés, légers comme du vent
Et même si notre histoire se termine au matin
J'te promets un moment de fièvre et de douceur
pas toute le nuit mais quelques heures ...
Je te promets le sel au baiser de ma bouche
Je te promets le miel à me main qui te touche
Je te promets le ciel au dessus de ta couche
Des fleurs et des dentelles pour que tes nuits soient douces...
□ Atilopatil @ :
12:45 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, August 17, 2003
● ● ● لذت بردم از بودن... از جواب گرفتن... از صحبتها...
□ Atilopatil @ :
16:44 : #
--------------------------------------------------------------
Saturday, August 16, 2003
● ● ● باز هم يه شعر...
Francis Cabrel
Je l'aime à mourir
Paroles et Musique: Francis Cabrel 1979 "Les chemins de traverse"
--------------------------------------------------------------------------------
Moi je n'étais rien
Et voilà qu'aujourd'hui
Je suis le gardien
Du sommeil de ses nuits
Je l'aime à mourir
Vous pouvez détruire
Tout ce qu'il vous plaira
Elle n'a qu'à ouvrir
L'espace de ses bras
Pour tout reconstruire
Pour tout reconstruire
Je l'aime à mourir
Elle a gommé les chiffres
Des horloges du quartier
Elle a fait de ma vie
Des cocottes en papier
Des éclats de rire
Elle a bâti des ponts
Entre nous et le ciel
Et nous les traversons
A chaque fois qu'elle
Ne veut pas dormir
Ne veut pas dormir
Je l'aime à mourir
Elle a dû faire toutes les guerres
Pour être si forte aujourd'hui
Elle a dû faire toutes les guerres
De la vie, et l'amour aussi
Elle vit de son mieux
Son rêve d'opaline
Elle danse au milieu
Des forêts qu'elle dessine
Je l'aime à mourir
Elle porte des rubans
Qu'elle laisse s'envoler
Elle me chante souvent
Que j'ai tort d'essayer
De les retenir
De les retenir
Je l'aime à mourir
Pour monter dans sa grotte
Cachée sous les toits
Je dois clouer des notes
A mes sabots de bois
Je l'aime à mourir
Je dois juste m'asseoir
Je ne dois pas parler
Je ne dois rien vouloir
Je dois juste essayer
De lui appartenir
De lui appartenir
Je l'aime à mourir
Elle a dû faire toutes les guerres
Pour être si forte aujourd'hui
Elle a dû faire toutes les guerres
De la vie, et l'amour aussi
Moi je n'étais rien
Et voilà qu'aujourd'hui
Je suis le gardien
Du sommeil de ses nuits
Je l'aime à mourir
Vous pouvez détruire
Tout ce qu'il vous plaira
Elle n'aura qu'à ouvrir
L'espace de ses bras
Pour tout reconstruire
Pour tout reconstruire
Je l'aime à mourir
□ Atilopatil @ :
14:20 : #
● ● ● چقدر سخته ببيني كه فكر ميكردي دوستي پيدا كردي و اون دوست يهو بذاردت كنار... چقدر سخته كه ببيني يهو ديگه هيچكس بهت محل نميذاره... نه... منظورم تو نيستي... منظورم اوناييه كه فرمي كردم دوستم بودن.. حتي اگر فقط از طريق چهارتا نوشته يا نظر نا قابل بوده!!!
از قديم گفتن:
Un ami est long a trouver et propmt a perdre
□ Atilopatil @ :
12:18 : #
● ● ● ديروز تصميم گرفتم به ورزشهاي سالم و درست مرتبط با فصل تابستان بپردازم... خب همه چيز به خوبي و خوش در استخر گذشت و مقداري آفتاب بر پشتمان خورد و مقاديري هم در طول و عرض استخر به شنا پرداختيم!!! بعدش هم به زمين بسكتبال رفته و خسته و كوفته از شنا در استخر به بازي مفرح بسكتبال پرداختيم... هيچي بابا همه اينا براي اينكه بگم انگشت شستم كامل ديروز سر بازي برگشت!!! چنان قرووچي صدا داد كه نگو و نپرس!!! چون وسط بازي هم بود من به روي خودم نياوردم و به بازي ادامه دادم... بعدش هم به هزار بدبختي تونستنم انگشتمو جا بندازم... آلان هم خيلي درد مي كنه و بسته بندي شده!
تا بعد
□ Atilopatil @ :
08:28 : #
--------------------------------------------------------------
Wednesday, August 13, 2003
● ● ● امروز براي خودم يه وبلاگ قديمي رو كه فقط توش Template تست مي كردم رو بازسازي كردم و آدرسش را هم عوض كردم... فقط اين وبلاگ ممكنه براي خيلي ها مشكلاتي ايجاد كنه... مهمترين مشكل هم اينه كه اين وبلاگ كاملا به زبان فرانسه هستش!!!
آدرس : http://crows.blogspot.com
تا بعد
□ Atilopatil @ :
14:09 : #
--------------------------------------------------------------
Tuesday, August 12, 2003
● ● ● روز به روز داره كارم سخت تر ميشه! ديشب تا ساعت سه صبح داشتم تصحيحات متون سايتم رو انجام مي دادم... هي يه چيزي رو درست مي كرد... PDF مي شد ميديدم دوباره يه جاييش لنگه... دوباره و دوباره... كلي تصحيحات انجام دادم.. فكر كنم ايندفعه ديگه متنش غلط غلوط زيادي نداره! اينم آدرس سايت... http://shamsa2.free.fr و البته به زبان فرانسه!!!
□ Atilopatil @ :
15:40 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, August 11, 2003
● ● ● Je lis, Tu lis, il lit, elle lit
Je ne fais pas, Tu fais, il fait, elle fait
□ Atilopatil @ :
17:20 : #
● ● ● فرق اينجا با اوونطرف؟ خب اينجا 100 مگابايت فضا دارم... ديگه هم لازم نيست در به در براي Host كردن عكسهام باشم... خوبه ديگه... مگه نيست؟!
□ Atilopatil @ :
00:15 : #
--------------------------------------------------------------
Sunday, August 10, 2003
● ● ● براي شروع داستانهايم رو گذاشتم اينجا... اميدوارم ديگه گمشون نكنم...
□ Atilopatil @ :
15:15 : #
● ● ● ٭Alireza Atilopatil
امروز روز نوشتن منه... روز نوشتن من بوده... امروز آخرين نشته ام رو برای قبيله می نويسم... براتون يه داستان جور کردم که اميدوارم خوشتون بياد... داستان از خودمه و تا حالا توی فکرم بوده و مستقيما دارم اينجا می نويسمش... راستی... از اين لحظه به بعد خواهشمندم که يک نفر Admin معرفی کنيد (البته اگر قراره که اينجا ادامه پيدا کنه!!). اميدوارم از داستان خوشتون بياد و منو حلال کنيد... از همگی باز هم متشکرم... خداحافظ.
::_____________________
فرشته سكوت
از بدو آفرينشش هيچيک از فرشته ها با او حرفی نمی زدند... او آخرين فرشته آفريده خدا بود... از اين رو او هم از همان اول از همه کناره گرفت... هميشه گوشه ای، بی سر و صدا، می نشست و رفت وآمد بقيه را تماشا می کرد... هنگامی که ديگران شاد بودند او هم شاد بود.. هنگامی که ديگران در غم بودند او هم غصه می خورد... هيچکس به او توجهی نمی کرد... او هم خود را از ديگران پنهان می ساخت... بايد گفت که او از همه کوچکتر بود... آخرين بود و با اختلاف بسيار... حتی هنگام آفرينش او هيچيک از فرشتگان حضور هم نداشتند... حتی هنگام تولد او زنگها و بوقها نواخته نشدند... فقط اندکی از او خبر داشتند.. اندکی که هميشه در ميان دوستان خود سرگرم بودند و به او توجهی نمی کردند...
مدتها به همين منوال گذشت... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها... و او بی هيچ حرفی تنها ناظر گذر زمان و شادی و شوق ديگران بود تا اينکه در روز جشنی زنگها به صدا درآمدند و بوغها نواخته شدند... خداوند انسان را آفريده بود... اشرف مخلوقات... همه در برابر انسان سجده کردند... او هم در گوشه ای تنها سجده کرد... گروهی به مخالفت برخواستند... جنگ آغاز شد... بسياری به اعماق جهنم رفتند که در ميان آنها بودند کسانی که او دوستشان داشت و باز بر اندوه تنهايی او افزوده شد... همه فرشته ها مجذوب انسان شده بودند... او هم مانند بقيه مجذوب شده بود... هر روز دور و ور آنها بود و پنهانی شادی آنها را تماشا می کرد... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها گذشتند و فرشته ها از انسانها خسته شدند... تنها او مانده بود که هنوز دور و ور آنها بود... هنوز کارهای انسانها برای او جالب بودند... هنوز او را به ذوق می آوردند... هنوز با شادی و غم آنها شريک بود... و فرشته ها به کار خود مشغول بودند...
روزی در ميان انسانها زنی تنها يافت... زنی که دور از همه اجتماع انسانها زندگی می کرد... زنی که مانند او با هيچکس حرف نمی زد... زنی که هيچ صدايی را نمی شنيد... و او عاشق شد... زنی که تنهايی را می شناخت... و او عاشق شد... عاشق کسی که حس می کرد می تواند همه جاهای خالی وجود او را پر کند.... ولی او فرشته بود و آن زن يک انسان...
روزها... هفته ها... ماهها و سالها گذشت بدون اينکه جرائت نزديک شدن به آن زن را داشته باشد... سالها از دور نظاره گر رفت و آمد و تلاش آن زن برای زندگی بود... سالها با تنهايی آن زن تنها بود... ولی باز جرائت جلو رفتن نداشت... گاهی مانند يک حامی نامرئی بعضی کارها را برای او انجام می داد... گاهی برايش ميوه های جنگلی می چيد.. گاهی برايش از رودخانه بشکه های آب را پر می کرد و گاهی شکاری کوچک برايش در پشت در کلبه اش می گذاشت و از اينکه او را در اين لحظات شاد و سپاسگوی خداوند می ديد شاد می شد... و ديگر فرشته ها به کار خود مشغول بودند...
انگار که انسانها هيچگاه قادر نيستند شکر گوی خداوند باشند چون خداوند از آنان روی برگردانده بود و روزگار سختی بر آنان تحميل نمود... همه در سختی و قحطی بودند.. آن زن نيز در فشار بود... در کمبود آذوقه.. در کمبود آب از رودخانه ای خشکيده... و او هر روز در تلاش بود تا آن زن را تامين کند... تا آن زن که با تمام اين سختی ها هر لحظه شکرگوی خداوند بود در غضب او قرار نگيرد... پس روز که از به دنبال شکاری برای آن زن بود به کلبه باز می گشت، جلوی کلبه، بدن بی جان آن زن را يافت... خانه اش به تاراج رفته بود و هر آنچه را که نداشت را برده بودند... انسانها به هم ديگر رحم نمی کنند... انسان از انسان می دزد... ولی حيوان از حيوان نژاد ديگر می دزد... درد در تمام بدنش پيچيد... سرش گيج می رفت... عشق را از دست داده بود... باز تنها شده بود... در وجودش خلا تنهايی منفجر شد... و ناگاه برای اولين بار... فرياد زد و همه فرشته ها خاموش شندند...
خداوند لبخدی بر لب داشت...
موسيقی متولد شده بود...
...
.. Monday, June 16, 2003
□ Atilopatil @ :
15:04 : #
● ● ● كابوس عشق
حوالي غروب رسيدم لب ساحل... رز سختي را پشت سر گذاشته بودم و اسبم هم ديگر ناي حركت كردن نداشت... كمي كنار دريا استاحت كردم... شب شده بود و به غير از صداي شكتن امواج روي سخره ها صدايي نمي آمد... شب خيلي سردي بود و من به دنبال سر پناهي بودم... بعد از استراحت دوباره راه افتادم... وسطهاي شب ناگهان نور خفيفي به چشمانم خورد... سرعتم رو بيشتر كردم... يه برج كوچكي بالاي سخره اي بود. جايي براي بستن اسبم بيرون پيدا كردم. در زدم. جوابي نمي آمد. محكمت به در كوبيدم. باز هم جوابي نمي آمد. هوا لحظه به لحظه سردتر مي شد. شروع به فرياد كشيدن كردم... آهاي كسي نيست؟ آهاي… من مسافرم و فقط جاي براي خواب امشب مي خوام… ناگهان در باز شد و از ميان در صورتي به رنگ صدف پديدار گشت. صورتي كه هيچگته فراموشش نخواهم كرد… صورتي كه در آن زيبايي كلمه اي ناچيز بود… صورتي كه همتايي برايش در دنيا نمي شد يافت… صورتي به گرمي خورشيد.. به سردي ماه!!! آرام در را باز كرد.. سلام كردم… با حركت سر جوابم را داد و مرا به داخل دعوت كرد… همه جا تاريك بود… مرا به كنار آتشگاه هدايت كرد و بدون هيچ حرفي از من دور شد… سرماي راه چنان در تن من رسوخ كرده بود كه سريع خودم را به آتش رساندم تا كمي گرم شوم… همه چيز مرتب بود… بدون هيچ تزييناتي… تنها شي گرانبهايي كه به چشم مي خورد فرش بزرگي بود كه به ديوار آويخته شده بود… به نظر صحنه نبردي مي آمد… جنگجويي كه در زير پنجه هاي اژدهايي بزرگ تسليم سرنوشت خود شده بود… در فكار خودم بودم كه برگشت… سيني با شراب گرم آورده بود… بنوش تا خستگي راه را از تنت در ببرد. صدايش طنيني به قدرت امواج داشت… عمقي به ژرفاي اقيانوس… آرامشي به اندازه شب و لطافتي همانند غنچه اي در سحرگاه… پرسيدم تنها هستيد… باز با سر جواب مثبت داد… پس از لحظه اي گفت كه همسرش در جنگ كشته شده… به خاطر ياد آوري خاطرات تلخ گذشته عذرخواهي كردم… لبخندي زد و روي صندلي بزرگي كه كنار آتشگاه بود نشست… - مهم نيست ، شما تعريف كنيد… از داستانهايتان بگووييد… نيمه هاي شب گشت بود و من از سفرهايم مي گفتم كه پس از پايان يكي از داستانهايم ناگهان از جايش بلند شد و عذر خواهي كرد و گفت كه وقت خواب شده… منم از ميزبانيش تشكر كردم … جايي را در كنار اتاق براي خواب نشانم داد … ولي من خوابم نمي آمد… تازه متوجه اين موضوع شده بودم كه چطر چنين زني مي تواند تنها در چنين مكان دور افتاده اي به تنهايي زندگي كند… هنگامي كه او رفت من هم شروع به گشت در سالن كردم… در اين فكر بودم كه چرا از او هيچ سئوالي نكردم… در اين فكر كه چنين زيبايي چطور در اين مكان تنهاست… تمامي افكارم شده بود اين زن كه تنها در برجي بالاي سخره اي به تنهايي زندگي مي كند… و چقدر كه زيبا بود… چنان زيبا كه هيچ كلمه اي نمي تواند آنرا وصف كند… مدتي توي سالن گشتم… سپس برگشتم طرف مبل كنار آتش و وي افكار خودم … افكاري كه در تمامي آنها فقط و فقط آن زن بود.. غرق شدم… مدتي گذشته بود كه كنار خودم حركتي حس كردم… آن زن كنار من ايستاده بود…سلامي كردم… جوابي نداد… به آتش خيره شده بود… حرفي نزدم… فقط خيره به او نگاه مي كردم… پس از مدتي رويش را به من برگرداند… با همان صداي لطيف از من پرسيد…. آيا مرا دوست داري؟ خشكم زد… نمي دونستم چي بايد جواب بدم…. باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ باز هم مبهوت فقط نگاهش مي كردم… آرام دست مرا گرفت و باز پرسيد… آيا مرا دوست داري؟ با حركت سر جواب مثبت دادم… پرسيد آيا مي خواهي به من ملحق شوي؟ باز جواب مثبت دادم… آيا قول مي دهي؟ و باز هم جواب مثبت دادم… ناگهان شمشيري از پشت صندلي به طرف من گرفت و گفت: پس اين را بگير و مرا بكش! هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم… بدنم خشك شده بود… باز شمشير را به طرف من گرفت و گفت: بگير.. بگير و مرا بكش! كاملا فلج شده بودم… زبانم بند آمده بود… گفت: مگر نگفتي كه عاشق مني؟ مگر نگفتي كه مي خواهي به من ملحق شوي؟ پس مرا بكش! ناگهان آهي كشيد و به زانو افتاد.. در صورتش درد شديدي ديده مي شد… اينبار فريادي كشيد… بگير و مرا بكش… و باز از درد به خود پيچيد… از جايم بلند شدم تا به او كمك كنم… صورتش را كه به طرف من گرداند چشمانش غرق در خون بود… خود را به عقب كشيد… به طرفش رفتم… روي زمين از درد به خود مي پيچيد… جثه اش بزرگ و بزرگتر مي شد… از پشتش تيغه هايي بيرون زده بود… مات مانده بودم و هيچ حركتي نمي توانستم انجام بدم.. در زير چشمانم داشت به هيولايي تبديل مي شد… نعره اي زد.. صداي نعره اش تمام برج را لرزاند… به گوشه تاريكي از برج خزيد… درست تشخيص نمي دادم كه در چه وضعيتي قرار دارد… لحظه اي بعد تنها دو چشم آتشين به من خيره شده بودند… ناگهان به خود آمدم.. نگاهي به اطراف انداختم و سعي در پيدا كردن راه فراي بودم… ناگهان به طرف من جهيد و با ضربه اي مرا به گوشه اي پرتاب كرد… سرم گيج مي رفت… اطرافم را تا ر مي ديدم… نفسم به سختي بالا مي آمد… داشت باز به طرف من مي آمد… به سختي بلند شدم… به طرف در دويدم… و خارج شدم… درست در همين لحظه ديوار كنار در فرو ريخت و پنجه اي به قصد گرفتن من بيرون آمد… به جلو پرتاب شدم و باز همه جا تار شد… گيج بودم… صداي شيحه هاي اسبم كه سعي در آزاد كردن خود داشت مرا به حال آورد… به طرف اسبم دويدم… آن هيولا داشت از برج خارج مي شد… اسبم را آزاد كردم و سريع سوار شدم… هيچ كنترلي بر او نداشتم.. او مي تاخت و مرا با خود مي برد… از پشت سرم صداي نعره آن هيولا چنان پر طنين بود كه صداي امواج شنيده نمي شد… و من از آنجا گريختم… هنوز كه هنوزه … با اينكه مدتها از اين موضوع مي گذرد… هنوز صورت آن زن شبها به خواب من مي آيد… هنوز التماس مي كند.. خواهش مي كند… ناله مي كند.. كه من او را بكشم و به قولم وفا كنم… مي دانم كه سرنوشت من با او يكيست.. مي دانم كه تا به قول خود وفا نكنم آرامش نخواهم داشت… ولي چگونه؟ چطور مي توانم او را بكشم؟ چطور مي توانم چنين زيبايي را از بين ببرم؟ هرگز… او چنان زيباست كه هرگز به قول خود وفا نخواهم كرد…
:: 1/28/2003 12:55:10 PM
□ Atilopatil @ :
14:57 : #
● ● ● يک لحظه...
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی بهش فکر هم نمی کرد. هر روز طبق معمول روزهای ديگه به طور يکنواخت می گذشت. خيلی سعی کرده بود که راهی برای آرامش خودش پيدا کند. حتی فکر می کرد که اگر کس ديگری در زندگی او بيايد از تنهايی رهايی خواهد يافت. ولی هيچ کاری نتونست او را از تنهايی نجات دهد. از صبح که بيدار ميشد فقط توی ذهنش يک چيز بود. چيزی که به خاطرش مشکلترين تصميم زندگی خود را گرفته بود. چيزی که فکر می کرد هميشه خواهد داشت و از دست داده بود. همه چيز برايش بی تفاوت شده بود، کارش، دوستانش، رفت و آمدهايش، خانواده اش و هر چيزی که هميشه فکر می کرد می تواند به آن اتکا کند آلان برای او فقط مانند ديواری شکسته بود.
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی بهش فکر هم نمی کرد. هر روز طبق معمول روزهای ديگه به طور يکنواخت می گذشت. خيلی سعی کرده بود که راهی برای آرامش خودش پيدا کند. پس از اين همه سال جدايی و تنهايی بالاخره فکری به نظرش رسيده بود. اون شب که داشت از سر کار بر ميگشت وارد داروخانه ای شد. هميشه توی جيبش نسخه های داروهای اعصابش را داشت. به بهانه مسافرت يک شيشه کامل گرفت. دکتر دارو ساز هيچ شکی به او نمی کرد. سالها بود که از او خريد می کرد. سالها بود که او را می شناخت.
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که فقط به مرگ فکر می کرد. شيشه دارو را باز کرد و همه آن را بلعيد. خيلی سخت از گلويش پايين می رفت. ولی در هر صورت همه را فرو داد. فکرش آرام شده بود. بدنش سست شده بود. به آرامی روی نيمکت پارک لم داد. باد خنک و لطيفی صورتش را نوازش می کرد. دستی به صورتش کشيد. انگار که می توانست با اين دست کشيدن غبار سالها تنهايی را از چهره اش پاک کند.
تنهايی ديگه برای او به حدی عادی شده بود که حتی به مرگ هم فکر نمی کرد. همه چيز داشت در برابرش تار می شد. تصميم گرفت که چشمهايش را ببندد و در آرامش به کام مرگ رود. همه چيز آرام بود. همه چيز لذت بخش بود تا اينکه صدايی توجه او را جلب کرد. سعی کرد چشمانش را باز کند. پلکانش بسيار سنگين شده بودند و توان چندانی در بدن نداشت. صدا او را می ناميد. صدايی گرم ولی بسيار دور. صدايی از عمق وجود. چشمانش را باز کرد... او را ديد... و چشمانش را برای هميشه بست...
او فکر می کرد تنهايی ديگه برايش به حدی عادی شده که فقط مرگ می تواند او را آزاد کند.
باز هم اشتباه کرده بود.
...
:: 4/30/2003 02:22:56 PM
□ Atilopatil @ :
14:53 : #
● ● ● نقطه نهايی
چند لحظه ای بود که داشت خودش را می ديد. اطرافيانش در کنار تختی که او در آن مرده بود در حال گريه بودند. دوستانش هم آمده بودند. هر کسی حرفی می زند و يا ناله ای می کرد. مادرش محکم بر سر خود می کوبيد و پدرش در گوشه ای از اتاق ساکت و مبهوت به نقطه ای نا معلوم خيره شده بود دوستانش از هر طرف، يک به يک به او نزديک می شدند و يا دست بيجانش را می فشاردند و يا بوسه ای به پيشانی سرد او می زندند. خودش هم بی سر صدا داشت از بالا به اين لحظات می نگريست. پس از مدتی از وضعيت مادرش نگران شد. پايين آمد و خواست او را در آغوش بگيرد ولی نتوانست. پس شروع به زمزمه در گوش او کرد: "آرام باش مادر... مگه چی شده؟ فکرش را نکن... فراموش می کنی..." اما صدا او شنيده نميشد. پس فرياد کشيد... باز هم کسی صدای او را نشنيد... عصبی شده بود، نمی دانست ديگر چطورمی تواند حرفش را بزند. به طرف تک تک کسانی که در اتاق بودند رفت ولی هيچکس متوجه او نبود. شروع به دويدن کرد و فرياد می کشيد: "مگه من بهتون نگفتم که نبايد گريه کنيد؟ مگه من نگفتم؟" ولی صدايش هيچ انعکاسی نداشت. داشت توی بدنش دردی را احساس می کرد. دردی که فکر می کرد از آن سالهاست رها شده. به گوشه ای که پدرش در آنجا بود رفت و شروعبه حرف زدن با او کرد: "گران نباشين. اينم بالاخره ميگذره. از اين چيزها توی زندگی زياده. نميشه که آدم خودش رو برای هر چيزی ناراحت کنه. بيخيال. ولش کن. نمی خواد خودتو ناراحت کنی..." صدای باز شدن در اتاق توجهش را جلب کرد. از ديدن کسی که وارد شد خشکش زد. آن شخص به آرامی اتاق را طی کرد. صورتش هيچ حالتی را نشان نمی داد و آرام به سوی جسد او پيش می رفت، آرام به روی جسد خم شد، انگار هيچکس را در اتاق نمی ديد، و لبهای سرد و مرده او را بوسيد.
گيج شده بود. نمی فهميد چطور چنين چيزی ممکن است. به آرامی خودش را به او رساند و پرسيد: "چرا اينجايی؟" ولی باز هم جوابی نشنيد. باز پرسيد: "برای چی؟ چرا آمدی؟" ولی صدای او شنيده نميشد. در خودش احساس خوشبختی می کرد از اينکه "او" آمده ولی نمی دانست چطور به "او" شادی خود را نشان دهد. به آرامی "او" را درآغوش بی وزن خود گرفت، گرمی بدن "او" را کامل حس می کرد، پس در گوش "او" زمزمه کرد: "دوستت دارم." و "او" به آرامی جواب داد: "منهم دوستت دارم".
...
:: 4/28/2003 03:16:29 PM
□ Atilopatil @ :
14:47 : #
● ● ● داستان...
همه چيز با يه خواب شروع شد... خوابی که هرشب پشت سر هم ميديدم...
:: اطرافم شلوغ بود. همه در حال دويدن بودن. باران سردی به صورتم می خورد. پايين تپه ای که رويش ايستاده بودم نبرد بزرگی در جريان بود. آدمها با موجوداتی درگير بودند که به خواب هم نمی ديدم. ناگهان صدای بوق بلندی سرتاسر ميدان جنگ را پر کرد... چشمانم را که باز کردم ديدم خيس عرق بودم. بيرون باران ريزی خد را به پنجره اتاق می کوبيد. سارا هنوز در کنارم خواب بود...
:: با صدای بوق نبرد سخت تر شد... دو ارتش بدون وقفه به هم می کوبيدند... از پشت سرم صدای بلندی شنيدم... هزاران نفر با فرياد و سرعت، سوار بر اسب به سوی من می آمدند... طاقت نياوردم... من هم پيشاپيش آنان شروع به دويدن کردم... به سوی ميدان جنگ می رفتيم... اسبها با سرعت از اطرافم می گذشتند. نفسهايشان خسته بود. مردان روی اسبها نيز خسته به نظر می آمدند. انگارکه روزهاست که سوار بر اسب در حال تاختن بودند. به ميدان جنگ نزديک و نزديکتر می شدم. ترس وجودم را فرا گرفته بود.. آن موجودات هولناک مانند شياطينی بودند که با پنجه هايشان زره های سربازان را پاره می کردند... بی اراده می دويدم... اطرافم خالی شده بود... سواران به ميدان جنگ شتافته بودند و من تنها در حال دويدن بودم... لحظه ای را ایستادم تا نفسی تازه کنم... نگاهم که به زمين افتاد زير پاهايم اجساد بسياری را ديدم که در گِلهای زمين، بر اثر پايکوبی سربازان، دفن شده بودند... صدای سارا رو توی گوشهايم می شنيدم... بيدار شو... بيدار شو... داری خواب می بينی...
:: به توصيه سارا پيش پزشکی رفتم و پزشک هم پس از معاينه های بسيار رای بر خستگی از کار زياد داد و به تعداد قرص آرام بخش و يک هفته استراحت کامل منو به خونه فرستاد... سارا همه وسايل پذيرايی و استراحت مرا فراهم کرده بود...
:: زير پاهايم زمين شروع به لرزيدن کرد... سرم را بالا آوردم... هيولايی به بلندی يک ساختمان جلوی من ايستاده بود... باران ديد من روضعيف کرده بود... شاخهای روی سر ديو هر کدام مانند نيزه ای بلند بود.. پنجه هايش هريک به بلندی يک شمشير... برخورد باران با تماس به بدنش به بخار تبديل می شد... تمام تنم فلج شده بود... می خواستم فرياد بزنم... می خواستم فرار کنم... اما هيج حرکتی از من بر نمی آمد... تمام وجودم مثل سنگ شده بود... هيولا مانند کوهی به من نزديک می شد و ناگهان دوان دوان به طرف من آمد... پاهايم ديگر توان تحمل وزن مرا نداشتند... صدای سارا توی گوشهام زمزمه می کرد... صديی دور و غير واقعی... فقط ضربه ای را حس کردم و بيهوش شدم...
:: سارا بالای سرم بود و با پارچه ای نم ناک پيشانی مرا خشک می کرد... چشمانم را که باز کردم لبخندی زد صورتم را بوسيد... فکر کنم تب داری... خوب شد که دکتر بهت استراحت کامل داد. منم فردا رو مرخصی می گيرم... حسابی خواب بودی و توی خواب هی سعی می کردی حرف بزنی... ولی حرفی نمی زدی... خيلی صدات کردم تا بيدار شدی... بيا... قرصت رو بخور... سعی کن فکرت خالی کنی....
:: قطرات باران روی صورتم به شدت می کوبيد... به سختی چشمانم را باز کردم... مردی خون آلود در زره ای آغشته به گل و لای ميدان نبرد بالای سرم بود... هيچ حسی نداشتم... دستش را به سويم دراز کرد... بدنم ضعيف شده بود... هيچ حسی در پاهايم نبود... با کمک او به سختی بلند شدم... لبخند گرمی به من زد و گفت: بلند شو... خطر گذشت... اطرافم را نگاهی انداختم... هيولای بزرگ پشتم زانو زده بود.. از جای خودم پريدم... می خواستم فرار کنم... نيزه بلندی سينه او را شکافته بود و از پشتش بيرون آمده بود و مانند پايه ای او را به زانو نگه داشته بود... - شمشيرت را بردار... انگار که اين جمله را به من می گفت... با تعجب نگاهش کردم... دولا شد و از روی زمين شمشيری برداشت و از استه به طرفم گرفت... - من بلد نيستم... - چی؟ تو بلد نيستی؟ و از ته قلب خنده بلندی سر داد... - بيا شمشيرت را بگير... در ميدان نبرد به ما نياز است! - من بلد نيستم!!! به من نزديک شد و شمشير را به دستم داد... - بيا بريم. بايد عجله کنيم... شمشير در دستانم به نظر چندين تن وزن داشت... دو دستی به سينه نگهش داشتم... صای سارا باز در گوشهايم می تپيد... مرد زره پوش کمکم می کرد که راه بروم... هنوز پاهايم تحمل وزنم را به سختی می کرد... - اگر گروه سوم به موقع نرسه معلوم نيستنتيجه جنگ چه خواهد شد... صورتش نگران اش را از اين موضوع آشکار نشان می داد... صدای برخورد شمشيرها واضح و واضحتر می شد... صدای سارا در سرم مرا صدا می زد... او شمشيرش را کشيد.. بازوی مرا ولکرد و با لبخندی سرشار از محبت و غم گفت: خب دوست من... ديگه بايد بريم...! و با فريادی به سوی ميدان شتافت... لحظه ای بی حرکت ماندم... در پاهايم نيرويی می خواست مرا به ميدان ببرد... سارا در سرم نام مرا فرياد می زد... ناگهان صدای شيپورهايی از دور دست شنيده شد... سرباز رويش را به من برگرداند و با بلخند فرياد زد: - دوست من بيا.. گروه سوم هم به عهد خود وفا کرده... بيا... بيا... پاهايام خود به خود به حرکت درآمدند... شمشير در دستانم سبک شده بود... به سوی ميدان می دويدم... از پشت صدای شيپورها آسمان را پاره می کردند... صدای سارا در سرم می ناليد... به سوی نزديکترين هيولا شروع به دويدن کردم... بازهم صدای سارا... شمشيرم در بالای سرم می چرخيد... ههيولا به من پشت کرده بود و در حال جنگ با سربازی بود که زير حملات او به نابودی می رفت... صدای سارا... لحظه ای که به او رسيدم شمشيرم را با قدرت پايين آوردم... شانه او تا ستون فقراتش شکافت... نعره ای زد...صدای سارا... صدای شيپورها نزديک و نزديکتر می شد... گروه سوم به عهد خود وفا کرده بود... ما پيروز می شديم...صدای ضعيف سارا... صدای نبرد دور سرم می پيچيد... دنيای اطراف در حال فرياد زدن بود... صدای سارا قطع شده بود...
:: - دوست من... بهت گفته بودم که ما پيروز مي شويم... و با صدای بلندی و از ته قلب همه سربازان که در چادر بودند خنديدند...
:: 12/23/2002 01:45:07 PM
□ Atilopatil @ :
14:43 : #
● ● ● تست فارسي روي سرور Free France
□ Atilopatil @ :
14:24 : #
--------------------------------------------------------------
Monday, June 16, 2003
● ● ● فرشته سکوت از بدو آفرينشش هيچيک از فرشته ها با او حرفی نمی زدند... او آخرين فرشته آفريده خدا بود... از اين رو او هم از همان اول از همه کناره گرفت... هميشه گوشه ای، بی سر و صدا، می نشست و رفت وآمد بقيه را تماشا می کرد... هنگامی که ديگران شاد بودند او هم شاد بود.. هنگامی که ديگران در غم بودند او هم غصه می خورد... هيچکس به او توجهی نمی کرد... او هم خود را از ديگران پنهان می ساخت... بايد گفت که او از همه کوچکتر بود... آخرين بود و با اختلاف بسيار... حتی هنگام آفرينش او هيچيک از فرشتگان حضور هم نداشتند... حتی هنگام تولد او زنگها و بوقها نواخته نشدند... فقط اندکی از او خبر داشتند.. اندکی که هميشه در ميان دوستان خود سرگرم بودند و به او توجهی نمی کردند... مدتها به همين منوال گذشت... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها... و او بی هيچ حرفی تنها ناظر گذر زمان و شادی و شوق ديگران بود تا اينکه در روز جشنی زنگها به صدا درآمدند و بوغها نواخته شدند... خداوند انسان را آفريده بود... اشرف مخلوقات... همه در برابر انسان سجده کردند... او هم در گوشه ای تنها سجده کرد... گروهی به مخالفت برخواستند... جنگ آغاز شد... بسياری به اعماق جهنم رفتند که در ميان آنها بودند کسانی که او دوستشان داشت و باز بر اندوه تنهايی او افزوده شد... همه فرشته ها مجذوب انسان شده بودند... او هم مانند بقيه مجذوب شده بود... هر روز دور و ور آنها بود و پنهانی، شادی آنها را تماشا می کرد... روزها... هفته ها... ماهها... سالها... قرن ها... دوره ها گذشتند و فرشته ها از انسانها خسته شدند... تنها او مانده بود که هنوز دور و ور آنها بود... هنوز کارهای انسانها برای او جالب بودند... هنوز او را به ذوق می آوردند... هنوز با شادی و غم آنها شريک بود... و فرشته ها به کار خود مشغول بودند... روزی در ميان انسانها زنی تنها يافت... زنی که دور از همه اجتماع انسانها زندگی می کرد... زنی که مانند او با هيچکس حرف نمی زد... زنی که هيچ صدايی را نمی شنيد... و او عاشق شد... زنی که تنهايی را می شناخت... و او عاشق شد... عاشق کسی که حس می کرد می تواند همه جاهای خالی وجود او را پر کند.... ولی او فرشته بود و آن زن يک انسان... روزها... هفته ها... ماهها و سالها گذشت بدون اينکه جرائت نزديک شدن به آن زن را داشته باشد... سالها از دور نظاره گر رفت و آمد و تلاش آن زن برای زندگی بود... سالها با تنهايی آن زن تنها بود... ولی باز جرائت جلو رفتن نداشت... گاهی مانند يک حامی نامرئی بعضی کارها را برای او انجام می داد... گاهی برايش ميوه های جنگلی می چيد... گاهی برايش از رودخانه بشکه های آب را پر می کرد و گاهی شکاری کوچک برايش در پشت در کلبه اش می گذاشت و از اينکه او را در اين لحظات شاد و سپاسگوی خداوند می ديد شاد می شد... و ديگر فرشته ها به کار خود مشغول بودند... انگار که انسانها هيچگاه قادر نيستند شکر گوی خداوند باشند چون خداوند از آنان روی برگردانده و روزگار سختی بر آنان تحميل نمود بود... همه در سختی و قحطی بودند... آن زن نيز در فشار بود... در کمبود آذوقه... در کمبود آب از رودخانه ای خشکيده... و او هر روز در تلاش بود تا آن زن را تامين کند... تا آن زن، که با تمام اين سختی ها، هر لحظه شکرگوی خداوند بود در غضب او قرار نگيرد... پس روزی که از به دنبال شکاری برای آن زن بود به کلبه باز می گشت، جلوی کلبه، بدن بی جان آن زن را يافت... خانه اش به تاراج رفته بود و هر آنچه را که نداشت را برده بودند... انسانها به يکديگر ديگر رحم نمی کنند... انسانها از انسانها می دزدند... درد در تمام بدنش پيچيد... سرش گيج می رفت... عشق را از دست داده بود... باز تنها شده بود... در وجودش خلاء تنهايی منفجر شد... و ناگاه برای اولين بار... فرياد زد و همه فرشته ها خاموش شندند... خداوند لبخدی بر لب داشت... موسيقی متولد شده بود... ...
□ Atilopatil @ :
16:33 : #
--------------------------------------------------------------
|